ختنه شدن.....
سلام جیگرییییی
امروز اومدم از روزی که بردیم ختنه ات کردیم بگم وای که چه روز بدی بود قربونت برم
ساعت ٨ صبح وقت دکتر داشتیم برای ختنه شدنت از روی قبل استرس داشتم قربونت برم نگران بودم اذیت نشی
از صبح هم که بلند شدم حالم اصلا خوب نبود حال بدی داشتم استرس/ ترس/حس گریه دلم می خواست زار بزنم ولی نمیشد باید ختنه میشدی عزیزم برای سلامتی خودت لازم بود
بالاخره اماده شدیم و رفتیم مطب دکتر توکلیان که دکتر مهربون و ارومی هم هست وقتی حال منو دید گفت: چرا پسر اوردی؟گفتم: نمیدونم دکتر....
گفت:پسر مال خودته ولی دختر مال پدره باید تحمل کنی دیگه! من هم خندیدم ولی خدا از دل من خبر داشت
موقعی که دکتر داشت با من حرف میزد دستیارش تو رو برد که مسکن و بیحسی برات بزنن بعدش هم اوردن گفتن بخوابونش
عزیزممممممم وقتی قیافه معصومتو میدم که اروم داری می خوابی ولی از بعدش خبر ندااری دلم اتیش می گرفت به زور جلوی اشکهامو گرفتم
نیم ساعت بعد گفتن ببرمت توی اتاق گذاشتمت روی تخت وقتی می خواستن پاهاتو ببندن اومدم بیرون و دیگه نتونستم جلوی اشکهامو بگیرم باباجون که فهمیده بود چه خبره پشت سر من اومد بیرون که منو دلداری بده من گریه می کردمو باباجون منو دلداری میداد
می گفت حال من از تو بدتره اگر ادامه بدی من اینجا عرررررر میزنم
بعد چند دقیقه صدای گریه ات بلند شد ولی چون بیحس بودی حال گریه نداشتی ناله می کرد وای که اون ١٠ دقیقه به سر من چی گذشت قربونت برمممممم
خلاصه تمام شد کار دکتر من اومد تو اتاق و بغلت کردم شیر بهت دادم که درد نمیذاشت شیر بخوری یکم می خوردی و دوباره گریه می کردی اون روز تا غروب همین جوری بودی منم تا شب باهات اشک میریختم کی دو ساعت هم خوابیدی بخاطر داروهایی که بهت دادم تا اروم بشی ولی وقتی بیدار میشدی با گریه هات دلم ادم ضعف می کرد برات زندگیمممممم
خداروشکر دردهات همون روز بود و از اخر شب دیگه بهتر شدی اگر ادامه داشت مطمئنا دوتامون مریض میشدیم انقدر که با هم گریه کردیم
یک هفته بعد هم جشن گرفتیم برات عزیزم همه فامیلها هم اومدن خیلی هم خوش گذشت با هم رقصیدیم عسلم
همه منو مادر داماد صدا میزدن تو دلم قند اب میشد خدایا یعنی من عروسی پسرم می بینم ...
خدایا شکرت.....
انشاا... عروسیت پسر گلمممممم