سلامی با تاخیر.......
سلام عشقم خوبی؟؟
دلم برات تنگیده بود این چند روز انقدر کار داشتم وهمه اش در حال رفت و امد بودم نتونستم زیاد برات وقت بذارم وباهم حرف بزنیم قشنگم
23 مهر عروسی دخترخاله باباجون بود(سپیده)منم درگیرهای عروسی رفتم از جمله ارایشگاه و لباس و اتلیه و.... بودم قربونت برم
بالاخره روز 23 مهر همه کارهام سروقت انجام شد خدارو شکر با باباجون رفتیم اتلیه عکس هم گرفتیم که بعدا انشاا... بیایی ببینی که تو شکم مامان بودی پسرکمممممم
ولی بابایی استرس دیر رفتن و ترافیک رو داشت فکر کنم عکس هاش خیلی شاد نیفته ولی امیدوارم عکس ها خوب بشه......
بالاخره رفتیم عروسی خدارو شکر هم سروقت رسیدیم ولی انقدر خسته شده بودم حال نداشتم از جام تکون بخورم ولی شما اولش تکون می خوردی ولی بعدش فکر کنم دیگه داشتی به اهنگها گوش میدادی قربونت برم.....
اخر سر هم دلم طاقت نیورد بلند شدم چند مین با پسرم قرررر دادم.....
همه سالن منو نگاه می کردن خودم از خودم و شکمم خجالت می کشیدم ولی با پرویی تمام قررر دادم هرچند بعدش دلم یکم درد گرفت !!
تازه کلی شاباش هم گرفتم از عزیز و خاله های باباجون
به همین زودی هم عکس اتاقتو میذارم عزیزم یخورده کارهای خردو ریز مونده که سعی می کنم تا اخرهفته بعد تمومش کنم انشاا...